بسم الله

خوشا جوان‌مردی و گم‌نامی...

قیدار را حدس می‌زنم رضای امیرخانی کلاً برای همین چند کلام نوشته است.

خودش هم پیش‌تر اشاره‌ای کرده بود. و حالا که خواندمش برایم مسجل شد و یقین کردم.

از اول تا آخرش را می‌خواندم که تمام شود. ماجرایی را دنبال می‌کردم که نمی‌دانستم نگران قیدارش هستم یا شهلایش یا لنگرش یا صفدرش و یا اصلش نگران عقب ماندن از کتاب‌های بعدی که در صف بودند!!

اما سست نشدم. اگر چه متأسفم اما حقیقتش این است که چند کلاسم را تعطیل کردم تا قیدار را بخوانم و گذشته از این که برای قیدار امتیازی باشد یا نباشد، به این کارم افتخار نمی‌کنم! بايد تلاش کنم کلاس‌ها را جبران کنم!!

قیدار را بی‌آن که خیلی بخندم و بگریم خواندم. مثل داستان سیستانش نبود که هم خنده‌های صدادارم را به گوش اهل منزل رساند و هم بارها و بارها شبنم و جوی‌بار پای پنجره‌ی نگاهم جاری کرد.

قیدار ساده بود و روان بود و جوان‌مردی بود به روایت رضا امیرخانی.

ساده بود تا رسید به تفسیر قرآن آسید گلپا.

و جاء من اقصی المدینه رجل یسعی...

نمی‌خواهم بازگویم آن چه را رضا از این آیه شرح کرده بود. اما هرچه بود بغضی را که فصل آخر در گلویمان نشانده بود جوان‌مردانه شکست! شکست بغض را و شکست مرا و تکانم داد...

گم‌نامی صفت معشوق حضرت حق است. مردی آمد... رجل...

گریستم پای این روایت آخرش از گم‌نامی

گریستم پای آن‌چه از عاشقی حضرت معشوق آمده‌بود.

گریستم پای جهلی که شاگرد ناخلف مدرسه‌ی عشق را رنج می‌دهد...

از قیدار آموختم تا غلط‌های کوچکی را که برای نقد کتاب کنار گذاشته‌بودم درز گیرم و در اشکالات کتاب رضای امیرخانی هیچ نگویم.

دستت درست...

کارهای بعدیت بهتر...  (یا به قول خودت‌به‌تر!)